کو تاهیهای من
کسی نگفته که رقص از عیوب انسانست
تو ، رقص به ساز جناب ایشان کن
اگر حدیث هم آمد ، خلاف رفتارت
حدث سست بخوانش ، فر یضه آسان کن
***
تراز نه ذهن من و نه ذهن تو ست
در این مقایسه قدری هوای دیگر کن
هوای شهر کجا و هوای دل به کجا
تنفسی دگر از یک هوای بهتر کن
***
و قتی احساس به مد می گراید
و کلام در جزر می ماند
این اختلاف ار تفاع
برای عامی یک سوء تفاهم
و برای هنر مند یک سوژه است .
روزگاران
روزگاران گذرش گر به تو افتاد بگو
که یکی مانده به راهی ، نتواند گذرد
کار ایام عبور از من و ایام من است
نخورم غصه که این چند دگر هم گذرد
انسان امروز
ما کنا ر خویش و از خود بی خبر
همره اما بر هم خود ، بی اثر
هر که در راه خود و همراه خود
خود به خود گردد جهانی ، خود به خود
هر که می خندد به خویش ، خویش ، خویش
هر که دلبندد به کیش ، کیش ، خویش
چون به غارت می رود اموال ما
بی خبر را کی خبر شد حال ما
وارونگی
خبر آمد
که هوا
وارونه.
تابلو ، وارونه.
حرف ها ، وارونه
خنده ها ، وارونه
ثروتی ، وارونه
قدرتی ، وارونه
چه هوائیست
در این شهر
پر از وارونه
شعر هم
وارونه
درد
هم
وارونه.
و تو با من
نکند
وارونه!
به باد مباد
دلت به باد مباد و دلت ، به باد، مباد
به غیر شادی و لبخند ازدیاد مباد
پری و شا ، دلت آیینه را کند تو صیف
در او به غیر خداوند عشق ، یاد مباد
به فصل ، همچو بهار و به ماه ، فروردین
کنایتش به زمستان سرد زاد ، مباد
به شهر اندرش آزادی و نسیمی خوش
چو شهر شام غریبان فغان و داد مباد
چو خسروان عدالت به تخت لطف غنود
ز حاکمان بد اندیش حزب باد ، مباد
به زر بکوبد آنکه هنر آفریند از دل تو
به قلع و روی ظواهر ، سپید و شاد مباد
حصین عشق ، حریم مقدس عیسی است
حواریون درو غین در او نهاد ، مباد