روزگار سرد پاییزی و ماتم ، می شود
زایش نور و بهار و فرحت جم می شود
دست یاری ، پای همت ، در مصاف خشم و زخم
زندگی با سعی ، درد و غصه اش کم می شود
بغض ها و اشک ها و آه ها و ناله ها
مرحمی گر سر نگیرد ، بر جگر سم می شود
مثل هر دریاچه ای ، گر آبریزش تر شود
جشن سرریزش به هر تقدیر و کم کم می شود
شوت باید کرد توپ دوستی را با عمل
هر چه ناممکن تصور می کنی هم می شود
سنگ باشد ، در بیابان پر از خاشاک و تیغ
مهر چون آید ، جماد و سنگ ، آدم می شود
خشک شاخی در مصاف آب و لطف آفتاب
زنده شاید نه ولی تابیده و خم می شود
ریسمان مهربانی را بتابانش به جهد
رشته اش در همتبانی ، سخت و محکم می شود
آب حیوانست ، گر با پای عشق آیی به چاه
در طریق سعی ، آب چشمه ، زمزم می شود
خشک خوی و اخم روی و تلخکام همنشین
هاونش گر مهر باشد ، قرص و مرهم می شود
صبر باید صبر ، دمنوش نگاه خسته را
چای عصر دلبری ، با خنده ای دم می شود
خدا کند که ز مغرب بهار طلوع کند
مه ربیع هم از آن دیار طلوع کند
ز بیستون خبر آید که عشق برگشته
برای هلهله خورشید بی شمار طلوع کند
بیدار منم که با تو بر خاسته ام.
هشیار منم ، ز غیر پیراسته ام.
☀️
ای من به فدای تو که نور نوری.
ای خوش به منی که از تو آراسته ام
غافل ز خویش و منتظر روی ماه بود
محتاج آسمان و اسیر نگاه بود
جا مانده بود در شب اندوه و بی کسی
آن کس که در نگاه منتظرش ، اشتباه بود
مدینه النبی (ص)
این نقطه رنگ و بوی تو دارد ، همین و بس .
اینجا نشان ز کوی تو دارد ، همین و بس .
این سرزمین که کعبه ی آمال آدمی است .
قدری ز آبروی تو دارد ، همین و بس .
هر سر که در هوای تو باشد مرا خوش است .
سر خوش تر آنکه موی تو دارد ، همین و بس .
گفتند : می خریم ، فقط ، یو سف تو را .
آن یو سفی که روی تو دارد ، همین و بس .
حیران کند دو چشم زلیخا ، عزیز را .
چشمی که میل سوی تو دارد ، همین و بس .
ناخورده مست می شود ، آن تشنه آب را .
آبی که ره به جوی تو دارد ، همین و بس .
هر جا که صف کشیده ، ز ، مستان روزگار .
میخانه اش سبوی تو دارد ، همین و بس .
مو سی اگر عصا زند و یَم دو تا شود .
با طور گفت و گوی تو دارد ، همین و بس .
جام سخن ، به جز تو ، لبا لب نمی شود .
جامی که جستجوی تو دارد ، همین و بس .
بر تارک زمین و زمان نقش می زند .
قو می که خلق و خوی تو دارد ، همین و بس .