کسی حوالی این شهر بی قرار بود و نبود
همو که ماهِ رُخَش بر مدار بود و نبود
خیال خفته چه دانست در زمین هوس
گسل به روی گسل مست انفجار بود و نبود
می آمد از طرف خط ریل شهر غریب
کسی که سوت زنان چون قطار بود و نبود
به ، سر گذشتِ زمستان ، تمام باغ گریست
درخت منتظرش بی بهار بود و نبود
به نعل و آینه می بست ، چشم آرزو به دخیل
اگر چه فرصت فالش سه بار بود و نبود
ز شهر خسته نیامد خبر ، به قلعه شدیم
نصیب پرسش ما هم ، حصار بود و نبود
چه کشته بود به آوار سنگواره مگر؟
نصیب مرد درو ، تیغ و خار بود و نبود
هزار دیده به دیدار هر غبار که رفت
به اسب خاطره مردی سوار بود و نبود
هزار مقصد و منزل رسید قاصد عمر
نبود آنکه از او انتظار بود ، نبود!
از خویش کمی رها شدن هم بد نیست
از وادی خود ، جدا شدن هم بد نیست
یکهفته پس از با همه بودن شاید
در لحظه ی جمعه جا شدن هم بد نیست
بنشینی و چای و یک سکوت و دستی
با خلوتی آشنا شدن هم بد نیست
گاهی بنویسی ز خودت ، بی کم و کاست
با نسخه ی خود شفا شدن هم بد نیست
هر جا که حقیقتی به قربانی رفت
فریاد زدن ، صدا شدن هم بد نیست
در غارت برگ آدمیزاده ز فقر
هم صحبت بی نوا شدن هم بد نیست
این ، آن ، و هزار و یک تقاضا ، خواهش
از خواستنی ، جدا شدن هم بد نیست
فریاد ز بردگی که شد عادت ما
گاهی هوس رها شدن هم بد نیست
هر که به دیدار تو شد صبح شد
در حرمت یار تو شد ، صبح شد
هر که تواش دانه و دامش شدی
مرغ گرفتار تو شد ، صبح شد
گفتی که بگذرد
و
نگفتی
کِه بگذرد ؟
من از تو
یا
تو از من
و
این هرکدام را
هرگز مباد!
گرچه
جهان نیز بگذرد!
شاید
تو
بی من.
مرا بی تو
آه نه!
آذر !
عزیز من
غم پاییز بگذرد .
حالا
منم ،
نشسته به بی برگی زمان
برخیز
آفتاب باش ،
غم و سوز بگذرد
آبانِ بی تو
رفت و
آمده ای
ای شکیب سرد
با تو
تمام حسرت امروز
بگذرد.
عریانِ
مه گرفته ،
به باران سلام کن .
تا
روزگار تلخ بی تو
و دیروز بگذرد
آری
گذشته مهر و
به پیشست
سوز دی
این
بعد ها
به عشق
عشوه ی نوروز
بگذرد.
روزگار سرد پاییزی و ماتم ، می شود
زایش نور و بهار و فرحت جم می شود
دست یاری ، پای همت ، در مصاف خشم و زخم
زندگی با سعی ، درد و غصه اش کم می شود
بغض ها و اشک ها و آه ها و ناله ها
مرحمی گر سر نگیرد ، بر جگر سم می شود
مثل هر دریاچه ای ، گر آبریزش تر شود
جشن سرریزش به هر تقدیر و کم کم می شود
شوت باید کرد توپ دوستی را با عمل
هر چه ناممکن تصور می کنی هم می شود
سنگ باشد ، در بیابان پر از خاشاک و تیغ
مهر چون آید ، جماد و سنگ ، آدم می شود
خشک شاخی در مصاف آب و لطف آفتاب
زنده شاید نه ولی تابیده و خم می شود
ریسمان مهربانی را بتابانش به جهد
رشته اش در همتبانی ، سخت و محکم می شود
آب حیوانست ، گر با پای عشق آیی به چاه
در طریق سعی ، آب چشمه ، زمزم می شود
خشک خوی و اخم روی و تلخکام همنشین
هاونش گر مهر باشد ، قرص و مرهم می شود
صبر باید صبر ، دمنوش نگاه خسته را
چای عصر دلبری ، با خنده ای دم می شود