آواز خروس
درحیاط خانه ی ما یک خروس .
چند روزی بو د بی مرغ عروس .
صبح و شامش بود یکسان الغرض .
داشت این اندوه می شد یک مرض .
نیمه شب می خاست بر جا آن طیور .
می زد آواز شب اهل قبور .
از در همسایه تا آن دور دور .
گشته عاصی از صدای آن جسور .
کشتنش را واجب آمد این زمان .
طبق آرای عموم مردمان .
بس که زیبا بود صا حبخانه گفت .
بهتر آن باشد دهانش گشته جفت .
طفل خانه گریه ای سر داد ، نی
راه دیگر باید این بگذار ، پی .
هر کسی در خویش یک اندیشه کرد .
تا بسازد چاره این راز و درد .
عاقلی از خیل مردم داد کرد .
با پیا مش جان مرغ آزاد کرد .
گفت مرغی باید او را وارهی .
گر تو از سر خروسان آگهی .
این سخن چون گفته آمد آن زمان .
مرغ جان دیگران شد آشیان .
چون شنیدی از کسی فریاد شد .
چاره آن باشد که فکر داد شد .
ارنه کشتن راه درمان نیست ، نیست .
می شود فریاد کرد و باز زیست .
هر کسی را قیل و قالی هست ، هست .
مرگ هر فریاد ، راه چاره نیست .
نقاش باشی
یه روز از همین روزا می خوام زمستانی بشم .
کو لمو پر کنم و یار دبستانی بشم .
برم از کو چه کودکی گزارش بگیرم .
یه روز اهل اصفهان ، یه روز خراسانی بشم .
توی چار فصل خدا دوره کنم خاطره رو .
با عبور از کو چه ی بهار ، تابستانی بشم .
می خوام از بیا بو نا ، برم تا خونه خدا .
شاید اسما عیلی پیدا بشه ، قربانی بشم .
توی مسجدای عالم اونی که مقدسه .
بکشم بت ها رو پایین و گلستانی بشم .
می خوام از پیامبرا هر چی که گفتن بدو نم .
از رو آگاهی ، تو جاده مسلمانی بشم .
هر چی فریاد دارم از غربت اینجا بکشم .
پاشم از مرداب زندگی ، نیستانی بشم .
یه عقاب بشم برم تو اوج ابرا بشینم .
کنار ستاره ها وارد مهمانی بشم .
توی آرزوم فقط رفتن و معنا بکنم .
یا شبیه بادبادک یا که بیابانی بشم .
من یه نقاش باشیم ، دنیا رو تصویر می کنم.
آرزوم اینه یه روز شبیه یک مانی بشم .
توی زندان جهان عاشق پرواز تو ام .
تا تو پرواز می کنی ، می خوام که زندانی بشم .
کاش کی می شد از تولد مثل پروانه بودم .
حالا که شبیه آدمم ، می خوام ، کانی بشم .
توی شهر عاقلا ، غریبه مو نده دل من .
گاهی مجبورم یه جور یار پر یشانی بشم
همه جا سر می زنم تا یه دهاتی ببینم .
با دهاتیا برم ، رفیق جون جونی بشم .
93/3/93
می روم در باغ و از گل بو سه می گیرم به یادت .
یا د می افتد مرا آن بو سه ها ، لبخند شادت .
نازنینا این غزل ، چون رنگ لاله سرخ گون است .
من سرودم قصه ی آن لحظه از روی ارادت .
ما دو تایی قصه گوی قصه مهتاب بودیم .
یاد آن ایام تکرار است و تکرار است و عادت .
آخر این قصه می دانی سر انجامش چه ها شد .
دست در زلف بتان مردن ، بود نو عی شهادت .
ترانه دلتنگی
هنوز از گریه دیشب
دلم از غصه دل خونه .
ببین اشکام که می ریزه
مثل شرشر ناودونه .
تو نیستی تا ببینی باز
اتاقم سرد و خامو شه
گل های با غچه یخ کرده
داره بر گا شو می پو شه .
می شینم روی میزی که
تو دیشب جا تو گم کردی
بازم می رم همو نجایی
که قبلا" راه تو گم کردی .
می دونم خیلی دور اما
می یای جایی که سر کردی
من و دل شوره هام اینجا
می مو نیم تا تو بر گردی .
نه می خوام و نه می ذارم
کسی جای تو بنشینه
دیگه چشمای دلتنگم
فقط عکسا ت و می بینه .
میای روزی که با دستات
تو مو هام شونه می کاری
سپیدی ها نمی ذارن
سیا هی هاشو ، بشماری .
منا در سوگ
دست و پا می زد و نیامد قوچ.
شایدم این منای دیگر بود .
یا که این بار جای ابراهیم (ع).
نسل نمرودیان ، پیمبر بود .
گفت شیطان منم بزن حاجی
آدمیزاده ای که کافر بود .
هر چه کردم که دست بگشایم
نشد ، این رمی ، رمی آخر بود .
روی هم پشته پشته افتادند
در هوایی که گرم مشعر بود .
ایستاده به خاک می افتاد
تنگنایی که پهن پیکر بود .
آب را تشنگی صدا می زد .
خفگی پشت هم ، مکرر بود .
کمکم کن به گوش می آمد
گر چه با یا حسین معطر بود .